روز شنبه 26/12/91 ساعت 2 بعداز ظهر مسافرت نوروزي را آغاز نموديم. مقصد اول ما روستاي آسپاس واقع در دشت آسپاس مربوط به شهرستان اقليد بود. ما رفتيم تا به اقوام سر بزنيم. قبل از عيد به جشن و عروسي گذشت و شادي و سرور از خود برجاي گذاشت. من خسته از فعاليتهاي سال گذشته نياز به خواب داشتم و از هر فرصتي براي رفع اين نياز استفاده مي كردم ولي نيازم بالا بود و همه اش دوست داشتم بخوايم. در لابلاي مراسم ها فرصتي كه گير مي آوردم به امر لذيذ و شيرين خواب مي پرداختم.
سفره هفت سين نوروز را در آسپاس انداختيم و يك روز هم در آسپاس بوديم. روز اول نوروز براي ديدن اقوام به آباده رفتيم. يك شب آنجا بوديم و روز بعد به طرف فراشبند حركت كرديم. آنجا به منزل خاله رفتيم. 2روز هم آنجا بوديم. آنجا هم خوب خوابيديم چون خونه ي خاله بود ولي حيف كه خواب خيلي حال نمي داد نمي دانم چرا؟ به نظرم هوا سرد بود و نه مي شد پتو بندازي و نه مي شد نندازي.
بايد به منطقه دهري منزل يكي از خواهرها مي رفتيم. روز 4/1/92 از منزل خاله خارج و براي زيارت حرم مطهر آقام شهيد«ع» عازم شديم. ساعت 12 به حرم رسيديم. زيارت كرده و نماز خوانديم. بعد از نماز خانمم و دخترم به داخل حرم رفتند و گفتند ما مي خواهيم داخل حرم زياد بمانيم. من هم آمدم بالاي تپه اي كه نزديك امامزاده قرار داشت. هوا بسيار مطلوب بود. در واقع فوق العاده بود. بدن آدم به علت لطافت و جذبه هوا كرخت مي شد. قبلا هم گفتم كه من نياز به خواب داشتم. جون مي داد براي خواب. ديدم چشمهايم دارد به هم مي آيد. زيراندازي هم نداشتم. فقط كيف كوچكي در دستم بود.
البته جمعيت هم بود به راحتي نمي شد بخوابي. آنهم بالاي تپه اي كه اگر احتياط نمي كردي ممكن بود سقوط كني. ولي خواب بر من غالب شد و كيف را زير سر گذاشته و 2 ساعت بر روي شن هاي بالاي تپه به خواب عميق و بهشتي فرو رفتم. مثل اينكه اين عيد ناف من را با خواب بريده بودند. البته خسته بودم و خوابم مي آمد.
از خواب بلند شدم احساس سبكي عجيبي مي كردم. بيماري سرماخوردگي ام بطور كامل خوب شده بود. استخوانهايم احساس سبكي مي كردند. خلاصه با اين خواب من حسابي تنظيم شده بودم. براي خوردن ناهار به فراشبند آمديم. چلوكباب خورديم هم باكيفيت بود و هم خوش قيمت. از صاحب رستوران تشكر كرديم معلوم بود آدم مرديه.
برنامه مان رفتن به خانه خواهرم در دهري بود. داشتيم از رستوران بيرون مي آمديم كه موبايلم تك زنگ خورد. زنگ زدم و خواهرم بود. ما البته هنوز به او اطلاع نداده بوديم كه ما داريم مي ريم به اونجا.
گفتيم ما داريم مي آييم خيلي خوشحال شدند. با خريدن مقداري سوغاتي به طرف بوشكان حركت كرديم. جاده پرپيچ و خم گردنه هاي بوشكان كه از روستاي پهناپهن مي گذرد نقطه عطف خاطرات ماست. بارها با ماشين هاي بزرگ براي بردن احشام از آنجا عبور كرده بوديم. اما عبور از گردنه هاي زيبا و دل انگيز قشلاق هاي طايفه قورد شش بلوكي ما را به بوشكان مي رساند كه شهر رؤياهاي كودكي ما بود كه البته هنوز هم هست. لهجه شيرين و مردانه، صداقت تمام و كمال مردمان ديار رئيس علي دلواري، دشت سبز آن همراه با نسيم بهاري جان دوباره اي به انسان مي بخشيد مخصوصا به ما كه تعلق خاطر داشتيم و در پاييز منطقه بوشكان هم دلمان بهاري است. به داخل بوشكان نرفتيم. فقط بنزين زديم. ديدن چهره ها كافي بود كه تبسم شادي بر لبهايمان بنشيند و احساس غرور كنيم. از نزديكيهاي انبار تعاوني عشايري به سمت دهري پيچيديم. راه پرپيچ خم دهري نيز دست كمي از راه هاي زيباي بوشكان نداشت و فقط فرقش اين بود كه اين راه را ما از زماني كه خواهرم به اينجا آمده بود مي شناسيم يعني قدمت راه بوشكان مربوط به دوران پرجنب و جوش كودكي است. ما در اين سفرها به دنبال مهر و محبت و صداقت بوديم.
نزديك اذان مغرب بود كه با استقبال خالصانه ميزبان وارد شديم. مهر و محبت جاري بود و اين مهر ومحبت در روح غربت كشيده ما جاري مي شد و راه هاي مسدودشده خون و عصب را باز مي كرد. ما در ميان اين استقبال نفس عميقي كشيديم و احساس راحتي و به دنبال آن هوس سرزدن به گوسفندان و بره ها و كهره ها و ... . تنها جايي بود كه به محض ورود تمايلي به خواب نداشتم. دوست داشتم بروم طرف قشلاق آنها كه تا كنار جاده امتداد داشت و كنار جاده براي سكونت شهري خونه درست كرده بودند. يك زندگي نيمه مدرن عشايري در آنجا جريان داشت. هم لذت بخش بود و هم به امكانات شهري و بهداشتي مجهز بود. بهترين نقطه تفريح از نظر من اينجاست.
متأسفانه در اثر عدم حمايت ما و امثال ما، اين تنها بازمانده هاي عشايري نيز در حال ترك مناطق عشايري هستند و بايد فكري كرد كه از آن فعلاً مي گذرم.
آقاي احمدي مي خواست كهره بكشد و خيلي هم اصرار داشت و اظهار محبت مي كرد. البته دل به راه دارد. من و آقاي احمدي علاقه ي عجيبي به هم داريم و اين كاملاً قلبي است. من دوست دارم انواع احترامات را براي او قائل باشم و ايشان نيز همينطور. خيلي دوست داريم به همديگر محبت كنيم. عجيب همديگر را دوست داريم و هيچ كاريش هم نميشه كرد.
من با اصرار، آقاي احمدي را وادار كردم كه به يك مرغ محلي«خسي» بسنده كند. علي رغم ميلش پذيرفت. ما شام را خورديم كه صداي ماشيني آمد بيرون آمديم و ديديم يكي از برادرانم هست. احوالپرسي كرديم و من به شوخي گفتم من اينجا را گرفته بودم.
فردا صبح بلند شديم صبحانه شير ميش به همراه تخم مرغ محلي نوش جان كرديم و به جان باني دعا كرديم كه خداوند بر عمرش بيفزايد و محمد، امير مصطفي و نرگس را برايش حفظ كند. عيد ديدني جالب و پرجنب و جوشي بود.
آيان و مهديه بعد از چندماه همديگر را ديده بودند و حاضر نبودند از همديگر جدا شوند. اميرمهدي و اميرحسين نيز همينطور. بالاخره هر كسي دوست دارد با بچه هاي عمويش بازي كند. ساعت 9 بود خواستيم حركت كنيم ولي بچه ها موافقت نكردند. اونها التماس مي كردند كه تا ساعت 12 صبر كنيم و قبل از ناهار حركت كنيم.
ميزبان ديگر به ما اجازه نداد برويم و گفتند كه بايد ناهار بمانيم. كهره اي را سر بريديم و قورمه تركي درست كرديم جاي شما خالي من تابحال به اين شيوه غذا نخورده بودم وافعا خوشمزه بود. گوشت كهره شيري همانند پنبه نرم پخته شده بود. بچه ها هم از فرصت استفاده كردند و تا ساعت 4 بازي كردند. بازهم اصرار داشتند شب را هم بمانيم ولي ما بايد مي رفتيم چون به خواهر ديگرم در بوشهر زنگ زده بوديم و گفته بوديم ما شب مي آييم. تنها جايي كه خواب من را غافلگير نكرد همينجا بود البته نمي توانست چون تمام خاطرات كودكي ام در اينجا جاري بود. خوب بيدار ماندم و از هواي دل انگيز بهاري استفاده كردم.
مسير بعدي ما از دو راهي دهري به طرف شهر كلمه بود. واقعاً بهار جنوب، آدم را از خود بي خود مي كند. بازهم راه هاي پرپيچ و خم و گردنه هاي سبز. از كلمه به طرف تنگ بووش حركت كرديم. تنگ بووش بسيار سرسبز و جالب است. تونل هاي بسيار زيادي دارد. مي گويند طولاني ترين تونل كشور در جاده تنگ بووش قرار دارد.قبل از واردشدن به تنگ بووش دورراهي به طرف امامزاده شاه پسر مرد«ع» جدا مي شود كه بعد از طي كردن 40 كيلومتر به حرم مطهر مي رسيم. حرم مطهر در بالاي كوهي از كوه هاي كوه سياه قرار دارد.از پاي كوه تا رسيدن به حرم راه هاي صعب العبور و خطرناكي است و دل شير مي خواهد. آنجا قشلاق بنكوي غيرتمند داش دميرلو از تيره دوقزلو طايفه شش بلوكي است. مي گويند حضرت، چون خيلي جوان بوده اگر صدايش كني بسيار زود جواب مي دهد و معجزات و كرامات فراواني دارد. ما زا چهل كيلومتري سلامي كرديم مي دانستيم چون ارادتمان قلبي است مي پذيرد.
از تونل هاي تنگ بووش رد شديم ولي خيلي حظ كرديم و به قدرت خدا احسنت گفتيم و شاد شديم و از خداوند خواستيم همانطور كه تابحال اينطوري بوده از اين به بعد هم يك مقداري بيشتر از اين قدرت لايزال و لايتناهي اش شامل حال ما كند در همه زمينه ها. تصميم گرفتيم خودمان را بيشتر به قدرت الهي بچسبانيم تابتوانيم از آن بيشتر براي مقاصد مشروعه خود استفاده كنيم.
حالا چگونه ما مي توانيم خودمان را به قدرت الهي بچسبانيم. فكر كردم گريزي به ديگر زمينه ها به جز خاطره نويسي هم بزنم شايد مفيد باشد. به نظر من براي اينكه به خدا نزديك شويم بايد به اين واقعيت پي ببريم كه ما بدون واسطه جزئي از خداييم. مگر نه اين است كه خداوند در قرآنم مي فرمايد:« انا لله انا اليه راجعون». ما جزئي از خداييم و هر زمان به اين موضوع يقين پيدا كرديم خيلي راحت به قدرت خدا متصل مي شيم . دوم اينكه خيلي تقلا نكنيم به همين قدرت الهي اعتماد كنيم. رلكس باشيم و غم و غصه دنيا نتونه ما رو آزرده كنه. به اين توجه داشته باشيم كه فقط در حد تكليف انجام وظيفه كنيم و بقيه را به خدا بسپاريم.
هدف ما بوشهر بود بايد هرچه زودتر مي رسيديم. هواي بوشهر هم خوب نبود يا به نوعي شرجي بود. حس و حال را از آدم مي گرفت. شب در خانه خواهر مانديم و روز بعد به همراه خواهرزاده ها و تعدادي از اقوام به كنار دريا رفتيم. . از نمايشگاه ايل قشقايي ديدن كرديم. من يك كلاه قشقايي خريدم. با تعدادي از قشقايي ها آشنا شديم. البته آش دوغ يا همان ماسافي تركي خورديم. ماشين كمي روغن ريزي داشت به همراه حاجي عوض به مكانيكي رفتيم. درست شد.
روز بعد به طرف شيراز حركت كرديم. مسير برگشت ما از برازجان، شيراز صورت گرفت. ديگر به سرزمين موعود«بوشكان» نرفتيم. اول رفتيم برازجان بعد كازرون و از روي درياچه پريشان راه شيراز را در پيش گرفتيم. واقعاً اين جاده نيز فوق العاده زيباست. البته من يكي دوبار ديگر از اين جاده رفته بودم و خاطرات قشنگي داشتم. نزديكيهاي شيراز متوجه شديم اقوام خانم در شيراز هستند. خوشحال شديم مخصوصاً آيان دخترم بسيار خوشحال شد. قرار بود ما آن شب را در شيراز بمانيم ولي آيان قبول نكرد او بهانه باباحاجي اش را گرفته بود. واقعا باباحاجي اش او را بيشتر از تخم چشمهايش دوست داشت. باوركنيد وقتي آيان و باباحاجي اش باهم هستند هيچ كس ديگري را نمي بينند.
قرار بود در شيراز ملاقات كنيم ولي موكول شد به ديدار در آسپاس. ما از روي جاده اكبرآباد شيراز را دور زديم تا زودتر به اقوام برسيم. نزديكيهاي مرودشت متوجه شديم از آنها جلو زده ايم.
شب به آسپاس رسيديم. البته در همه اين مراحل به جز قشلاق من از هر فرصتي براي يك لحظه خواب استفاده مي كردم. لذت بخش ترين اوقات من، خواب بود.
فردا بعد از ناهار دوباره من براي انجام بعضي از كارها به آباده آمدم. بچه ها بودند. خوابهاي من ادامه داشت. تا حدي كه فكر مي كردند من مريضم. حالا بعيد هم نيست كه من مريض باشم ولي در هر حال خواب مي چسبيد. تا اينكه روز يازده فروردين ساعت 10صبح؛ پدرخانم، مادرخانم به همراه اهل و عيال خودم به آباده آمدند و باهم رفتيم تا برويم سوار قطار بشيم و بريم مشهد. داستان در اينجا شكل ديگري پيدا كرد. لازم است از همراهي و همدلي آقاي قهرماني و خانم قهرماني صميمانه تشكر كنم. پذيرفتند و با ما آمدند. از ايستگاه اصلي اصفهان سوار قطار شديم. 5 نفر بوديم كه هركدام در يك كوپه افتاده بوديم. تلاش زيادي كرديم كه حداقل دو نفر در يك كوپه بيفتند ولي بي فايده بود. اكثراً خانوادگي بودند. در كوپه من يك زن و مردي قرار داشتند كه يك بچه هم داشتند. گفتند بيا داخل كوپه ولي شرم حضور داشتم و نرفتم. ماندم تا جايي ديگري، رئيس قطار بدهد. به كوپه 4 رفتم. با سه تا جوان. جوان هاي خوبي بودند. اردبيلي بودند. به زبان تركي صحبت مي كردند ولي چون من خسته بودم نگفتم من هم ترك هستم. لذا رفتم تخت بالايي و خوابيدم. بازهم يك خواب فوق العاده. حركت قطار همانند گهواره من را به خواب عميقي فرو برد. خوابي كه تابحال نرفته بودم. براي شام به سالن غذاخوري رفتيم. برگشتيم و من دوباره خوابيدم. رفقام به زبان تركي گفتند رفقيمان احتمالاً مريض است. چرا اينقدر مي خوابد. من بازهم چيزي نگفتم. جون مي خواستم استراحت كنم اگر مي گفتم بايد مي نشستم و حسابي صحبت مي كردم. خوابيدم تا ساعت 10 صبح روز بعد. با صداي تلفن خانم بيدار شدم كه مي گفت مهمان دعوت كرده اي بهشان صبحانه نمي دهي. من خودموني فكر مي كردم ولي بلند شدم و رفتيم صبحانه خورديم. ساعت 11 پياده و به هتل رفتيم. مسئولين هتل ملل واقعاً تحويل گرفتند. هتل ملل فرعي 1 خيابان امام رضا«ع». در واقع بغل امام رضا بوديم. در اين چند روز بزرگترها زياد به حرم رفتند و دعا كردند و صخت و سلامتي كليه اقوام و دوستان را از خدا خواستند من هم تدارمات بودم. دوست داشتم تداركات باشم. همه چيز خوب بود. هم از دانشگاه تشكر مي كنم و هم از مسئولين و پرسنل محترم هتل. نهايت لطف مسئولين هتل آنجا تمام و كمال شد كه ما را 3 ساعت بيشتر گذاشتند در هتل بمانيم تا وقت بليط مان برسد. ساعت 4 عصر از هتل زديم بيرون و رفتيم ايستگاه. همه اش خاطره بود. در مسير برگشت هم خوب خوابيديم. خوابي خوش همراه با گهواره قطار و لالايي صداي قطار. ساعت 4 بعدازظهر برگشتيم به خانه و خدا را به خاطر اين همه لطف و مهرباني و قدرتش احسنت گفتيم. در قطار با آقاي افشاري آشنا شدم. بسيار به ما لطف كردند. از تيره نفر طايفه دره شوري ايل قشقايي. البته داستان ادامه دارد.